تقدیم به همه ی کسانی که در یافتن روزهای روشن، بیراهه های تاریک را تجربه کرده اند:
بیراهه ها رفتی.... برده ی گام...
رهگذارِ راهی از من، تا بی انجام
مسافر میان سنگینی پلک و جویِ سحر
و ندانستی که خود پایان این راهی.
هنگامی که عشق در دلت زوال می یابد
به بی انجامِ این بیراهه رسیده ای
هنگامی که در آسمان آبی پرستویی ندیدی
آخرِ دنیاست
هنگامی که گریستی اما اشکی نبود تا گونه های خشکیده ات را تر کند
آنجا مرگِ توست....
در کدامین بیراهه تو راهی خواهی یافت
به تولد فصل؟
این کدامین بیراهه است که تو را به خورشید میرساند؟
کدامین تکرارِ مکرر نیمه ی تو خواهد بود؟
به اشک هایت اعتماد نکن
تو را ترک خواهند گفت در اوج نیاز
در سراشیبِ صورتت خواهند چکید بی احساس
خود را بیاب با تمام ناتوانی
خود را بیاب تا صبحی دوباره آغاز کنی
در شبی اینچنین
نگاهت را به خورشید بدوز
و قدم بردار در راهی که نمیدانی انتهایش کجاست
گرمای خورشید در چشمانت لانه خواهد کرد
و تو را به آسمان خواهد برد
تو آبستن حوادثی
از نور تا ظلمت
پس سپیدی روزها را بنگر و ظلمت را فراموش کن
تو دیگر در هیچ بیراهه ای در فراسوی حیات قدم نخواهی گذاشت
تو راه خود را خواهی یافت
بی انتهای شب را فراموش کن
ستارگان را بشمار
و با ضربان قلبت قدم بردار
راهِ تو در فراسویِ امید استــــــ...........
بیست و شش - دی - هشتاد و دو