زبانت معمار است و حرفهایت خشت خام، مبادا کج بچینی دیوار سخن، که فرو خواهد ریخت بنای شخصیتت .
- ۰ نظر
- ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۶
زبانت معمار است و حرفهایت خشت خام، مبادا کج بچینی دیوار سخن، که فرو خواهد ریخت بنای شخصیتت .
علاج تمامی بیماری های جسمی، ذهنی و روحی، برقرار کردن ارتباط با خداست.
طی روز از محیط خود جدا شوید و به درون رو کنید.
در سکوت منتظر خدا شوید و به گفت و گویی عاشقانه با خدا بپردازید.
همۀ اعمال و کارهای خود را به خدا تقدیم کنید.
قبل از شروع هر کاری دعا کنید تا خدا شما را یاری دهد و متبرک گرداند وقتی که کار را به پایان می رسانید او را شکر کنید.
با ایمان و اعتقاد او را بخوانید و همه چیز را به او بسپارید. بدانید که او بدون شک پاسختان را می دهد.
لیکن آنطور که خود می داند و به شکلی که شعور بیکران و قدرت نامحدودش ایجاب می کند.
«جی پی واسوانى»
🔱 خوشا به حال تسلیم شدگان
زیرا رستگارانند.
🔱 خوشا به حال راستگویان
زیرا که نجات یافتگانند.
⚜ خوشا به حال وارستگان از دنیا
زیرا که ره یافتگانند.
در هستی ریزترین پرِ کاه همانقدر مهم و زیباست که بزرگترین ستاره.
هیچ سلسله مراتبی در کار نیست.
هیچ کس بالاتر نیست،
هیچ کس پایین تر نیست.
اشو/الماس های اشو
ﻫﺎن و ﻫﺎن، ﺗﺮک ﺣﺴﺪ ﻛﻦ ﺑﺎ ﺷﻬﺎن
ور ﻧﻪ اﺑﻠﻴﺴﻲ ﺷﻮی اندر ﺟﻬﺎن
ﺧﺒﺮدار ﺑﺎش و ﺧﺒﺮدار ﺑﺎش ! ﻛﻪ اﻳﻦ ﺧﺎﺻﻴﺖ اﺑﻠﻴﺴﻲ را ﺑﻜﺎر ﻧﺒﺮی ﻛﻪ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ میﻛﻨﺪ و ﭘﺲ از آن ﺣﺴﺪ میورزد.
ﻳﻜﻲ از ﺧﺎﺻﻴﺘﻬﺎی ﻣﻦ ذﻫﻨﻲ ﺣﺴﺪ اﺳﺖ . ﻣﻦ ذﻫﻨﻲ ﭼﻮن ﻣﺜﻞ اﺑﺮ رﻳﺸﻪ ﻧﺪارد از ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﺑﺎ دﻳﮕﺮان میﺧﻮاﻫﺪ ﻫﻮﻳﺖ ﺑﮕﻴﺮد .
ﭘﺲ میﮔﻮﻳﺪ، اﮔﺮ ﻣﻦ ذﻫﻨﻲ داری، ﺧﻮد را ﺑﺎ ﺷﻬﺎن ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻦ و اﻳﻦ ﺣﺴﺪ را ﺗﺮک ﻛﻦ .
ﺗﺼﻤﻴﻢ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻛﻪ ﺧﻮد را ﺑﺎ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻜﻨﻴﻢ و ﺣﺴﺎدت ﻧﻜﻨﻴﻢ و ﺑﺨﺼﻮص ﺑﻪ اﻧﺴﺎﻧﻬﺎی ﺑﻪ ﺣﻀﻮر رﺳﻴﺪه ﻣﺜﻞ ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺣﺴﺎدت ﻧﻜﻨﻴﻢ وﮔﺮﻧﻪ در ﺟﻬﺎن ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ اﺑﻠﻴﺴﻲ میﺷﻮﻳﻢ. زﻳﺮا اﺑﻠﻴﺲ ﺣﻀﻮر را ﻗﺒﻮل ﻧﺪارد . ﺑﺪﻟﻴﻞ آﻧﻜﻪ آدم را ﻓﺮم میﺑﻴﻨﺪ. ﻗﺒﻮل ﻧﺪارد که آدم ﺑﻪ ﺧﺪا زﻧﺪه ﻫﺴﺖ ﻳﺎ زﻧﺪه میﺷﻮد .
میﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ: ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ و ﺣﺴﺎدت، ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺑﻪ ﻓﺮم میﺷﻮی و اﮔﺮ ﻓﺮم ﺷﻮی، دﻳﺪ ﻛﺞ و ﺑﺪ ﭘﻴﺪا میﻛﻨﻲ . آﻧﻤﻮﻗﻊ ذﻫﻦ در ﻛﺎر میآﻳﺪ و میﮔﻮﻳﺪ : " اﻳﻨﺠﺎ و اﻳﻦ آدم ﻛﺜﻴﻒ اﺳﺖ . اﻳﻦ ﻓﺮد ﻧﻤﻲ ﮔﺬارد ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮر ﺑﺮﺳﻢ " و ﮔﻔﺘﮕﻮﻫﺎی ﺑﻴﻬﻮده ﭘﻴﺶ میآﻳﺪ .
پرویز شهبازی
📢 برنامه شماره603 گنج حضور
عاقلان را پیشه خاموشی بود
پیشه جاهل فراموشی بود
گرخبر داری ز حی لایموت
بر دهان خود بنه مهر سکوت...
عطار
دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو
که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو
من آن دیوانه ی بندم که دیوان را همی بندم
زبان مرغ می دانم سلیمانم به جان تو
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز من
نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم
چو تو پیدا شوی بر من مسلمانم به جان تو
گر آبی خوردم از کوزه خیال تو در او دیدم
وگر یک دم زدم بی تو پشیمانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمناکم
وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جان تو
سماع گوش من نامت سماع هوش من جامت
عمارت کن مرا آخر که ویرانم به جان تو
درون صومعه و مسجد تویی مقصودم ای مرشد
به هر سو رو بگردانی بگردانم به جان تو
سخن با عشق می گویم که او شیر و من آهویم
چه آهویم که شیران را نگهبانم به جان تو
چه خویشی کرد آن بی چون عجب با این دل پرخون
که ببریده ست آن خویشی ز خویشانم به جان تو
تو عید جان قربانی و پیشت عاشقان قربان
بکش در مطبخ خویشم که قربانم به جان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی
مثال ذره گردان پریشانم به جان تو
مولانا
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است.
نه به خاطر انسانهای بد
بلکه به خاطر انسانهایی که
بدی را می بینند
و هیچ حرفی نمیزنند
آلبرت اینشتین
انسانها محصولی هستند که در کارخانهی زندگی در حال ساخته شدناند
این خط تولید از لحظهی تولد آغاز میشود و تا آخرین لحظه زندگی ادامه مییابد.
ولی ما گاهی اشتباهاً فکر میکنیم که در وضعیت نهایی هستیم.
در حالی که شخصی که شما امروز هستید، کاملاً گذرا و دائماً در حال تغییر و تکمیل است.
به اندازهی همهی اشخاصی که شما تا این لحظه بودهاید و اکنون نیستید
تنها چیزی که در زندگی ما هرگز تغییر نکرده، همین تغییر کردن است.
دن گیلبرت