دختر بارانی
دختری اِستاده در بی رنگِ شب
همچون حبابی بر لب دریا
در ته چشمان او
مرگ افق های کبود عشق
در حصار گیسوانش مرغکان عشق در غوغا
بر حریر پیکرش فرش گلی از نور
بر لبش افسون صد نیرنگ و صد بلوای پر آشوب
او شبی با یک ستاره دستِ پیمان داد
تا بلور پیکرش را بر عبور هر غم ملموس
در بی انتهای شب
فرو بندد
او به صد لحظه حضور آبیِ احساس پیمان داد
او غرور زخمی اش را با سرشکی گرم
آتش زد
و دلش را از عبورِ ناگهانِ عشق
پرپر کرد
اما ناگهان...
گیسوان چون شبش
شبهای بی خورشید
طولانی و بی امید
در غروب پیکرش بلعیده شد از نور
و چنان تنها شد از آن شب
که گویی هیچ شوقی در دلش هرگز نبوده ست و نخواهد بود
و اکنون
او غمی دارد به سنگینی امواج غریب درد
او غمی دارد
تا بی انتهای آسمان شب
او غمی از جنسِ پیچک های یخ بسته
بر حریقِ تلخِ غم داد
اما او دلی دارد پر از امید
پر از شمع و شب و صد رَنگ افسانه
پر از شور و نوا و خنده و گریه
پر از آمال دور و آرزوهای کمی نزدیک
صد هزاران شبنم بارانی و عاشق
در نگاه کوچکش هر روز
دل به رویای سپیدِ اشک می بازند
و هزاران مهربانی در حضورِ گرمِ دستانش
تا ابد پرواز خواهد کرد
* یکی از شعرهای قدیمی خودم که از یک تصویرسازیِ ذهنی شروع شد
اول - شهریور - هشتاد و سه
- ۹۴/۰۶/۱۹