ماهِ سِوُم

اینجا چراغی روشن است...

ماهِ سِوُم

اینجا چراغی روشن است...

ماهِ سِوُم
طبقه بندی موضوعی
يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۷ ب.ظ

73

پوریا نگاهی به پاهای دختر کرد و ناگهان گفت: تو... پاهای تو زخمی نیست!

دختر جوان خندید و کنارش نشست و گفت: نه، پاهای من زخمی نیست. من بر فراز درد راه می روم...

باورش نمیشد. دختر جوان گفت: درد یعنی باورِ درد. خار، درون ماست، تا وقتی با آن روبرو نشویم وجودش را باور نمیکنیم. باید بر خارهای درونمان غلبه کنیم. باید روحمان را بر فراز خارها پرواز دهیم تا دیگر نتوانند آزارمان دهند. من درونم خارهایی دارم که میتوانند آزارم بدهند اما پیش از ورود به این کوه، خارهایم را میشناختم و نادیده میگرفتم. خارهای ریزی که ابتدا بی ارزش به نظر می آمدند همان شمشیرهایی اند که آدم را از پا در می آورند. من بزرگترین خارم را پذیرفته ام! این خارهای ریز دیگر نمیتوانند آزارم دهند.

پرسید بزرگترین خار درون تو چیست؟

دختر سیاه پوش گفت: شکست تلخ، ناامیدی.!

بغضی گلوی جوان را فشرد. رو برگرداند و به خارها نگاه کرد. به خارهای ریز درونش که اینگونه از پا درش آوردند.

می توانی کمکم کنی تا بر این خارها غلبه کنم؟
دختر جوان گفت: می توانم... سعی کن دردش را بپذیری و به استقبالش بروی. سعی کن عاشق این درد بشوی. سعی کن این راه را باور کنی. اگر سرزمین ابدیت را پیش چشم داشته باشی خارها را نمی بینی.

پوریا کمی نشست، بعد برخاست و گفت راه بیفتیم...!!!!!




شاهدختِ سرزمینِ ابدیت / آرش حجازی

  • ماه سوم

نظرات  (۱)

... گفت وقتی بنده ای می گوید بسم الله یعنی خدایا درد دارم و بدان شادم...
پاسخ:
ای خدا... هر چی تو بگی....
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی