اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
غزل مولانا
- ۱ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۵
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
غزل مولانا
از واقعهاے ترا خبــر خواهم کرد
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشــق تو در خاک نهان خواهم شد
با مــهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
((ابوسعید ابوالخیر))
🌹
پدرم گفت:
مردم دو دسته اند،
بخشنده و گیرنده.!!
گیرنده هـــا
بهتر می خورند
اما
بخشندگان بهتر می خوابند.
((مارلو توماس))
همهى آدمها وقتی آرام باشند،
زشتیهاشان تهنشین میشود،
زلال دیده میشوند.
برای اینکه آدمی را بشناسید
لطفا قبل از مصرف خوب تکان دهید.....
شب دراز است
از بهرِ راز گفتن و حاجات خواستن.
بی تشویشِ خَلق
و بی زحمتِ دوستان و دشمنان.
خلوتی و سَلوَتی حاصل شده
و حق تعالی پرده فرو کشیده
تا عمل ها از ریا مصون و محروس باشد و خالص باشد الله تعالی.
و در شبِ تیره،
مردِ ریایی از مَخلَص پیدا شود، ریایی رسوا شود در شب.
همه ی چیزها به شب مستور شوند و به روز رسوا شوند.
و مردِ ریایی به شب رسوا شود!
گوید:
چون کسی نمی بیند، از بهرِ کی کنم؟
می گویندش که:
کسی می بیند!
ولی تو کسی نیستی تا کسی را بینی آن کسی می بیند که:
همه کسان در قبضه قدرتِ وی اند!
فیه ما فیه
سلوتی: خُرسندی، فراغت
محروس: نگهبانی، محفوظ
مخلص: پناهگاه
مستور: پوشیده شده، نهان
🍃آهستگی را تمرین کنید...
آهسته خوردن،آهسته حرف زدن و آهسته راه رفتن را،و آهسته آهسته به خودتان نزدیکتر می شوید...
✍الهی!
الهی، عارف را با عرفان چه کار، عاشقْ معشوق بیند نه این وآن.
الهی، توانگران را به دیدن خانه خواندهای، و درویشان را به دیدار خداوند خانه؛ آنان سنگ و گل دارند، و اینان جان و دل؛ آنان سرگرم در صورتند و اینان محو در معنا؛ خوشا آن توانگری که درویش است!
الهی، اگر عنایت تو دست ما را نگیرد، از چهلها چلّه ما هم کاری برنیاید.
الهی، نه خاموش میتوان بود و نه گویا؛ در خاموشی چه کنیم، در گفتن چه گوییم؟
الهی، تن به سوی کعبه داشتن چه سودی دهد، آن که را دل به سوی خداوند کعبه ندارد؟
چقدر شکوهمند است که آدمی معشوق باشد
و بر کرسی ناز بنشیند
و چقدر با شکوه تر است که آدمی عاشق باشد
و در محراب نیاز زانو بزند
عشق آدمی را قهرمان می کند و عاشق از هیچ چیزی مرکب نیست مگر آنچه پاک و پالوده است و بر هیچ چیزی قرار ندارد مگر آنکه بلند و عظیم است
یک اندیشه بی ارزش هرگز نمی تواند در قلب او بشکفد
چنانکه گزنه ای زهرآگین نمی تواند در صخره عظیمی از بلور یخ نفوذ کند
روح در این هنگام بر اوج تعالی نشسته و در آرامش مطلق است
شهوات و عواطف فرودست به وی دسترسی ندارند
او بر فراز ابرها و سایه های تاریک جهان قرار دارد
و از خطاها و دروغها و بیزاریها و غرورها
و بیچارگیهای این جهان فراتر آمده است
منزلگاه او، بلند آسمان آبی است
و بازیهای ژرف و تکان دهنده سرنوشت را در طبقات سفلای زمین
همانقدر حس می کند که قله های بلند کوه از لرزشهای دشت باخبر می شوند.
اثر ویکتور هوگو
ترجمه دکتر حسین الهی قمشه ای
موسیقی عجیبی است مرگ
بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی
که دیگر هیچ کس تو را نمی بیند
گروس عبدالملکیان